زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی از خواجه بر کف داشت کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچه شیرس ت و شیر شرزه تب دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاه نارست ازبرای خصم و نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست سرّی اندر این معنی که گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنه شه جانست و جان دارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی در زمستان زانکه دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغ زن
شاه سر تا پا بهشتست و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنی بین بدی
جنتی آسوده می دیدیم بی کرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار می گسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع باده خواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چاره یی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیم ساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان کردن بهشت
حجره را باید ز موی گلرخان کردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد می باید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید می باید سمن
خاصه قاآنی که او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دل شکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاه نخشب ماه نخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهی که هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیام گوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی به شست
تیغ در دستش نهنگی کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان به تن می رقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه کز فیروزی این مژده صاحب اختیار
شد چنان شادان که جانش می نگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی به گردون زد نوای خارکن
بوم و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف پای کوبان شیخ و عامی دست زن
ماهی از دریا نیایش گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتی کز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پای کوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دست افشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ و شکنج و عقده و چین و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت خون گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی کرد در یک انجمن
عید قربان شد بدی ن معنی مث کز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم دو شد عبد غدیر از آن سبب کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جان کرد قربانی که باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چون گل سوری که روز ابر تابد بر چمن
شادمان شد جان خلق و بوستان شد ملک فارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن