صدراعظم آفتابست و نظام الملک ماه
آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه
آن پدر را از نطاق کهکشان شاید کمر
وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه
صدهزاران باره گیرد آن پدر با یک قلم
صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه
آن پدر را صدراعظم کرد شه زان پگه بود
اعتماد دین و دولت ناظم گنج و سپاه
آن پسر را هم نظام الملک داد اول لقب
تا نظام الملک ثانی گردد از اجلال و جاه
پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار
کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه
آنچنان دری که گر بودی فلک رادسترس
همچو تاجش برنهادی بر سر خورشید و ماه
خوشی دلی چندان فراوان شدکه نتواند غریب
از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه
گویی امشب از فلک با وجد می تابد نجوم
گویی امشب از زمین با رقص می روید گیاه
گر قُصوری رفته در این شعر ای صدر جلیل
عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم گناه
اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو
چون شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه
گفت فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم
کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه
پا چسان سایی به خاکی کاندرو بهر سجود
تا همی ببن خدو دست و عونست و جباه
از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها
کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه
سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان
روز و شب چون سایه خصمت باد اندر قعرچاه
شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید
صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه
روزوشب در باغ گردی تا بگردد روز و شب
سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه