هله نزدیک شد ای دل که زمستان گذرد
دور بستان شود و عهد شبشان گذرد
ابر بر طرف چمن گریان گریان پوید
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ
طفل گویی به شبستان ز دبستان گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم
بس که بر یاسمن و سنبل و ریحان گذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب کلنگ
همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی
نیل مصرست کزو موسی عمران گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی باده گسار
مست و سر خوش به چمن افتان خیزان گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال
نو بهارست زمستان چو به مستان گذرد
کار مشکل شود آنگاه که مشکل گیری
گرش ز اوّل شمری آسان آسان گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم
تات بر دل غم و شادی همه یکسان گذرد
قصه کوتاه مرا طرفه پری رخساریست
که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش همه برکوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند
که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش گذرم
ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب
که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان که همی
در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چه ای بخت سبک بستی رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم کز بی خردی
شهر بگذارد و بی خود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی که دوست
بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه که ز بی سامانی
روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفان گذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال
سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش نتوان کرد که ممکن نبود
وصف هر چیز که از حیز امکان گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او
توسن فکرت وی از پی جولان گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که به ویران گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیل ی سیل
آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم
گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت
آن چه بر اهرمن از آیت قرآن گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای
همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هرکه در خاطرش اندیشهٔ کفران گذرد
عقل حیرت زده درشخص تور بیند شب و روز
کش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم
حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت
حالی از هول سراسیمه به نیران گذرد
بس که لاحول همی خواند و برخویش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ
نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان گل گردد
که برو پیک نظر بر زده دامان گذرد
خشم گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک
نام زندیق که در بزم مسلمان گذرد
نگذرد از شهب ثاقیه بر دیو رجیم
آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان گذرد
سرورا ای که خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم که سخندانی تو
بیش از آنست که در وصف سخندان گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی
اگر آو ازهٔ این شعر به شروان گذرد