سوزم همیشه از نفس آتشین خویش
چون شمع ایستاده ام، اما به کین خویش
ظاهر شود ز درد سر اکسیر سازی ام
صندل کنم ز بس که طلا بر جبین خویش
از شوق دامنت همه تن دست گشته ام
چون شمع می کشم نفس از آستین خویش
شهرت به تازه ساختن داغ یافته ام
هرکس برای نام خراشد نگین خویش
روی ترا من از همه کس پیش دیده ام
امّیدوارم از نظر پیش بین خویش
از شرم آنکه کینه چرا پیشه کرده ام
افشانده ام گره چو عرق بر جبین خویش
با چرا به مهر نیاری شبی به روز
شاید ز روزگار بگیریم کین خویش
ملک دلم خراب نگردد، که بی نزاع
داغ تراش کشیده به زیر نگین خویش
گر آستین به دیده رسانم شب فراق
دریای خون روان کنم از آستین خویش
تا برگزیده ایم ترا از جهانیان
یک دم نبسته ایم لب از آفرین خویش
دین، دین دلبرم بود و کفر، کفر عشق
هرگز نداشتم خبر از کفر و دین خویش