بود جام جهان بین گرچه پرنور
ندارد نور تالاب صفاپور
ز آبش عکس کشتی ها نمودار
چو از آیینه عکس ابروی یار
ز عکس گل در آب آتش فتاده
چنان کز آب، یابی فیض باده
من و نظّاره این طرفه تالاب
به بر گو طرفه بغداد را آب
روان کوهکن در آب لارست
مگر از جوی شیرش یادگار است؟
شب مهتاب و سیر روی دریا
کند آیینه دل را مصفا
چه دریا، آسمان برقراری
ز گل های کَوَل، خورشیدزاری
قضا از سیم نابش آفریده
به غیر از موج گل، طوفان ندیده
لبالب گشته بحر از لولوی تر
در او کشتی روان در آب گوهر
به هر جانب که کشتی رو نهاده
چو رود نیل، آبش کوچه داده
ز کشتی های لعلی شد گلستان
مگو دریا ندارد حاصل کان
شده مخصوص هر کشتی، بهاری
ز گلگون چهره هر یک لاله زاری
ز بس کشتی فلک در زر گرفته
جهان را گنج بادآور گرفته
خرامان کشتی رنگین، به لنگر
چو طاووسان کشیده چتر بر سر
نه کشتی ها درین دریا روانند
که طاووسان گلزار جنانند
به خوبی، هر سفینه نازنینی
گرفته در برش کشتی نشینی
سبدهای گلند این نازنینان
گل روی سبد، کشتی نشینان
نهد بر آب دریا گرچه سینه
رود بر روی موج گل، سفینه
نظر بر سطح آبش چون گماری
ببین، گر طاقت نظّاره داری
بهار دیگر و کشمیر دیگر
بهشتی در میان آب کوثر
بهشتی از ته دریا نمودار
چنان کز دیده تر، عکس دلدار
چمن ها در میان آب، پیدا
چو روی نوخطان در دیده ما
بهشت است این، که تا کشمیر را دید
سر از شرمش به زیر آب دزدید
کَوَل در غنچگی تیری دواند
که باج از لعل پیکانی ستاند
چه دولت دارد این تالاب در سر
که از نیلوفرش گیرد هما، فر
ورع این بحر را بیند چو در خواب
رود بی خود به سیر عالم آب
بود سیمین برانش در خزینه
ز صد گنج روان در هر سفینه
ز بس کز قعر دریا سبزه زد سر
زمرد شد ز عکس سبزه، گوهر
دل از طوفان معنی بود در جوش
فسون حرف موجم کرد خاموش