چون نای بی نوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
خرچنگ آبی ای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خرده ای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا