دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
لعبتانی که ذهن من زاده ست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکته ای رانده ام که تالیفی است
قطعه ای گفته ام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
آن بر این بی هوا چو مفتونیست
و این بر آن بی گنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
عمر چون نامه ایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست