وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم
وین سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از غم وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیدهٔ پرستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
کز هر نظری طویلهٔ لل
بر چهرهٔ زرد پرنیان بندم
بر چهرهٔ چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
نه دل سبکم شود ز اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
ای آنکه ستایش ترا خامه
بر باد جهندهٔ بزان بندم
در سبق، دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چو در عنان بندم
از ساز، مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتک روان بندم
هرگاه که بکر معنی یی یابم
زود از مدحت بر او نشان بندم
صد آتش با دخان برانگیزم
چون آتش کلک دردخان بندم
در گرد و حوش، من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم،