از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمی دانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحان الله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شده ست آسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر می بازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
در بند نه شخص، روح می کاهم
از دیده نه اشک، مغز می رانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
باطل نکند زمانه ام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
بی جرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!