یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشته است از آنک
سپهر است مانند بازیگری
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی باز در آبگون چادری
گه از باد پویان کند مانی یی
گه از ابر گریان کند آزری
به هر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه است بر عرعری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری
ز من صرف گردد همه رنج ها
منم رنج ها را مگر مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
که را باشد اندر جهان خانه ای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با این همه مانده ام
تواند چنین زیست جاناوری؟
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
یکی غنچهٔ گل بود پیش او
گر از سنگ خارا بود مغفری
در آفاق با زور و تدبیر او
کجا ماند از حصن ها خیبری
ثواب و عقابش چو شد بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی شود
شود در سخا دست او کوثری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که بفروزدش خشم چون مجمری
نه از هند رایی است هر بنده ای؟
نه از ترک خانی است هر چاکری؟
نه چون بنده یک شاه را مادحی
نه چون سامری در جهان زرگری
بود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری