انگشت و زبان رهی از عشق گرانست
کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد
هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر
ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی
تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر
بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار
با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم
کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
هرگز به جهان دیده این نادره پیکر
یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار
آرند ازو دسته بسته به گواره
نزدیک کریمان جهان روزی صد بار
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند
بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز
وقتست که از خواب عنا کردم پندار
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار
در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست
مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار
هست این ز در مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نیست چو او سید احرار
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار
با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست
گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار
سادات جهان را ز جهان هر چه بباید
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار
گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه
رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زیرا که به جای همه کس داری کردار
چون تو کف بخشنده گه جود گشادی
احسنت کنندت همه احرار به یکبار
پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت
بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار
در خزو قزو جامه دیبای بهایی
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »
گر خواهی از این به دگری گویم این بار