خنده ای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کم تر زن ، تو آب افشانی و او خون گریست
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
عمر اگر یک روز اگر صدسال ، می بایست مرد
نیک بخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطن خواهی و آبادی و عمران دیده ای ؟
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بنده ای زان استان مردود نیست
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغ ها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
غرق غفران باد روحش وین دعا را بی خلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست