رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کم ظرف ز روی معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل ، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
بهار مسکین گنه ندارد