شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر
من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر
من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار
آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر
شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی
آری از روزه نیازارد رخشنده قمر
تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه
وز پی دیدن او خلق نمودند حشر
چون مرا دید بخندید و بیامد بر من
تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر
گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون
چهره ای بود ترا روشن و خورشید اثر
خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد
چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر
دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست
حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر
دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند
تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر
من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود
تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر
بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو
به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر
مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست
که نکردستی یک ماه سوی باده نظر
گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم
که حریفانش دی قفل گشودند ز در
گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون
زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر
اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد
که غلامان امیرند به هر کوی اندر