این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست که برماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
یک تن چو موافق شد یک دشت سپاه است
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم ، آتش ما در شکم ماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست
نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
گوییم که بیدار شدیم ! این چه خیالست ؟
بیداری ما چیست ؟
بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
از شیمی و جغرافی و تاربخ ، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت ، بهر مدرسه غوغاست
زماست که برماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست