زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وانگه پیاله ها، همه آگنده مشک و بان
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آن خدای را که چنین باشدش توان
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان