بازگردان قصهٔ عشق ایاز
که آن یکی گنجیست مالامال راز
می رود هر روز در حجرهٔ برین
تا ببیند چارقی با پوستین
زانک هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می برد
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره زین کمین
شد عزرائیلی ازین مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس
خواجه ام من نیز و خواجه زاده ام
صد هنر را قابل و آماده ام
در هنر من از کسی کم نیستم
تا به خدمت پیش دشمن بیستم
من ز آتش زاده ام او از وحل
پیش آتش مر وحل را چه محل
او کجا بود اندر آن دوری که من
صدر عالم بودم و فخر زمن