گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمه ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه ایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
و آن مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کرده ام
بی جهازی را مقرر کرده ام
اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز صد فقرش نمی آید شکوه
او همی گوید مرادم عفتست
از شما مقصود صدق و همتست
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می بیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما می داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بی جهاز و خادمست
وز صلاح و ستر او خود عالمست
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بدستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بوده ای
دام مکر اندر دغا بگشوده ای
که ز هر ناشسته رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی