بود چون بحر و کان ز معنی پر
این یکی لعل دارد و آن یکی در
هر دو را خاتم و نگین کردند
نقش آن خاتم این چنین کردند
که چو آن شاخ مسند تمکین
نقش صحت گرفت زیر نگین
همچو در یگانه یکتا شد
جلوه گاهش کنار دریا شد
بس که طبعش به صید شد مایل
روز و شب جا گرفت بر ساحل
تا در آن صید که مقامش بود
مرغ و ماهی اسیر دامش بود
بر لب آن محسط شورانگیز
لجهٔ موج خیز گوهرریز
بود کوهی که گفته شد زین پیش
که بدان انس داشت آن درویش
بس که کاهیده بود از اندوه
بود مانند کاه در پس کوه
کوه درویش را وطن شده بود
بیستون جای کوهکن شده بود
هرگه از شوق بی قرار شدی
بر بلندی کوهسار شدی
بهر شاه از مژه گهر سفتی
قصرش از دور دیدی و گفتی
چون ندارم به کوی او گذری
دارم از دور سوی او نظری
گر رسیدن به کعبه نتوانم
باری، از قبله رو نگردانم
با صبا هم نفس شدی به هوس
گفتی ای هم دم خجسته نفس
چون دهی جلوه سرو ناز مرا
عرض ده پیش او نیاز مرا
سجده کن خاک آستانش را
بوسه زن پاس پاسبانش را
سگ او را سلام من برسان
پیک او را پیام من برسان
طواف کن گرد آن دربار، بیا
گردی از کوی او بیار، بیا
تا من از آب دیده گل سازم
مرهم زخم های دل سازم
چون رسیدی از آن طرف بادی
کردی از روی شوق فریادی
که تو امروز بوی او داری
گردی از خاک کوی او داری
به سر ریزم خاک کویش را
به دماغم فرست بویش را
روزی از شوق زار زار گریست
چشم بگشاد و هر طرف نگریست
چون نگه کرد جانب دریا
دید هر گوشه خیمه ای برپا
زیر خیمه ستون به صد زیور
همچو قد عروس در چادر
بود در جمع خیمه خرگاهی
در میان ستاره ها ماهی
سر خرگه بر آسمان می سود
اطلس چرخ پوشش او بود
سایبانی کشیده بر خرگاه
شاه بنشسته اندر آن چون ماه
چون گدا دید خرگه شاهی
کرد آهنگ ماه خرگاهی
گفت دانستم این چه خرگاه ست
خرگه شاه منزل ماه ست
نیست خرگه که ماه بدرست این
آفتاب بلندقدرست این
از سر کوه میل دریا کرد
همچو خس بر کرانه ای جا کرد
همچو نی دور ازان لب چو شکر
در نیستان به ناله بست کمر
مرغ هوشش ز شوق در پرواز
چشم بر راه و گوش بر آواز