شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
بعد از این ما و سرکوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند