بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده ست به زیر نهنبن
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا
جهان جای به تلخی است ، تهی بهر و پر دخت
جز این بود مرا طمع و جز این بودم الچخت
جز این داشتم اومید و جز این داشتم الچخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت
مردم چو با ستور موافق بود به فعل
چون بنگری به چشم خرد سخت بینواست
چون که یکی تاج و بَساک ملوک
باز یکی کوفتهٔ آسیاست
رودکی ، استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسایی ؟ پَرگست !
خاک کف پای رودکی ، نسزی تو
هم بشوی کو بشد چه خایی برغست ؟
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسری است
با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت
باد و گردم نکرد زشتی هیچ
با دل من چرا شد ایدون زشت
زانکه خویی پلید کرد مرا
هر که را خو پلید ، هست پلشت
از راستی تو خشم وری دانم
بر بام چشم سخت بود آژَخ
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
و گر تنت خراب است بدین آب کن آباد
افراز خانه ام ز پی بام و پوشش
هر چم به خانه اندر ، سر شاخ و تیر بود
لاله به غَنجار ، سرخ کرده همه روی
از حسد خوید بر کشید سر از خوید
چندین حریر حُلّه که گسترد بر درخت
مانا که بر زدند به قُرقوب و شوشتر
هزار آوا همی بر گل سراید
بسان عاشقان بر روی دلدار
ز هول تاختن و کینه آختنش مرا
همی گداخته همچون کُناغ تاخته گیر
بر آمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بـِگماز
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریز ریز بخواهدت ریختن کاریز
آنچه به پیمانه تو را داده اند
با تو نه پیمانه بماند و قفیز
کافور تو با لوس بود مشک تو با ناک
با لوس تو کافور کنی دایم مغشوش
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخندانی این سخن بنیوش
پیری آغوش بازکرده فراخ
تو همی گوش با شکافهٔ غوش
ای دریغا که مورد زار مرا
ناگهان باز خورد برف ِ وغیش
دل شاد دار و پند کسایی نگاه دار
یک چشمزد جدا مشو از رطل و از تفاغ
ای زدوده سایهٔ تو ز آینهٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی گِل
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرو بال
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام
چگونه سازم با او چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم
وفاش عاریتی ، عیب و عار او فانی
به عیب عاریتی چیز بر ، چرا فَنوم
تنی درست و هم قوت بادروزه فرد
که به ز منت و بیغار کوثر و تسنیم
تیز بودیم و کند گونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
سرو بودیم چندگاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم
نسوز نامرده ، ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب گر سوی ما نگه نکند
گو مکن ، شو که ما نمونه شدیم
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخَن
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن
بار ولایت بنه از گاو خویش
بیش بدین شغل میاز و مدن
هول تاختن و کینه آختنْش مرا
همی گداخته همچون کناغ و تافته تن
کسی که سامهٔ جبار آسمان شکند
چگونه باشد در روز محشرش سامان
چنان مگوی ، ولیکن چنان نمای به خلق
که مای از تو بترسد به سند و هند و یمان
این گنبد گردان که برآورد بدینسان
...
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان
آسمان آسیای گردان است
آسمان آس مان کند هزمان
خراس و آخر و خُنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان
می تند گرد سرای و در تو غُنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین
آراسته کردند به پروین دو شب من
کاندر شب تاریک نکو تابد پروین
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع ِ پیردندان کَرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پَرو
غریب نایدَش از من غریو گر شب و روز
به ناله رعد ِ غریوانم و به صورت غَرو
نان سیاه و خوردی بی چَربو
و آنگاه مَه به مَه بود این هر دو
بیمارم از نهیب عقب رنجه
درد ِ دلم گرفته و تبْ باده
بهتر شوم چو پیر به نام من
تعویذکی نویسد آزاده
فروز باسلیق مرا ترسا
بگشود بامداد به نِشکَرده
که نعمهای او چو چرخ روان
همه خواب است و باد و بادفَره
درهٔ من شده ست از نعمت
چون زنخدان خصم پر غَدره
دو گوش سخت کن و بیهده سخن مشنو
مباش رنجه که ایشان بسند گوش سرای
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای
دلی را کز هوا جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را بر آتش گَردنا یابی
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چَخی
خواجه ، تُتماج باید و سر بریان
سود ندارد مرا سَفَرجَل و چُکری
از گواز و تَش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری
هر چه کردی نیک و بد فردا به پیشت آورند
بی شک ای مسکین اگر در دل نداری آوَری
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که مگر سُخره و شاکار کنی
آنکه نداند همی سرود ز یاسین
گیرَخ و گلدانش خسروانی بینی
از عبیر و عنبر و از مشک و لاد و دار بوی
در سرا بستان خود اندر خزان می دار بوی