هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان