چو درد دلست این که من درفتادم؟
که در دام عشق تو دلبر فتادم
چه بد کرده بودم که ناگاه ازین سان
بدست تو شوخ ستمگر فتادم
به میدان عشق تو در ، اسب سودا
همی تاختم تیز و در سر فتادم
بدین گونه هرگز نیفتادم ار چه
درین شیوه صد بار دیگر فتادم
مرا با چنین صبر و دل عشق بازی
نبود اختیاری ، ولی در فتادم
ز غرقاب این غم رهایی نیابم
که در موج دیده چو لنگر فتادم
خیال لب و زلف و رویش بدیدم
بسر در گل و مشک و شکر فتادم
بلغزید دستم از آن زلف مشکین
بدان چاه سیمینش اندر فتادم
در آن چاه جانم خوش افتاد لیکن
ز بدبختی خویش بر در فتادم