ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست