کیست آن سیّاح،کوراهست بردریاگذر
مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟
رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش
نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر
منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او
چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر
هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد
گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر
مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب
فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ
اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات
آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر
گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار
هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر
درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لب
باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر
گه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب
گه چو ابدال است او را برسردریا عبر
حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ
پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر
هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه
هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور
بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان
وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر
می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای
وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر
عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب
زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر
شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته
می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر
خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد
وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر
باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم
سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر
ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح
وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر
بارگیری پایش اندر سینه،پشتش درشکم
میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور
مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار
چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر
طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود
کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر
باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته
آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر
درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر
بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر
همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان
ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر
قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب
وارث تخت سلیمان،خسروجمشیدفر
سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست
ذات اومستجمع جمله کمالات بشر
شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او
زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر
خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه
فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر
کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش
بوستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور
آن سری کاندرهوای خاک پای او بود
دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور
گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد
بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور
ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی
وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر
زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت
پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر
شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی
کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر
نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن
مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر
چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای
هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر
شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب
گرنداری باوراینک زردی روی قمر
چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر
آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر
آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو
سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر
هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس
مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در
آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست
زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر
بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب
برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر
اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه
اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر
آستین افشان علم دررقص برآوای کوس
پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر
پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا
وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر
تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها
گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور
رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز
نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر
جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره
پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر
این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر
وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر
دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان
چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر
درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان
دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر
رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد
گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر
دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی
آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟
عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی
لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر
خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود
ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر
هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی
ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر
حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای
آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر
سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم
سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر
لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان
تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور
بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود
ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر
آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز
تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر
وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت
برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر
شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده
ای زانعام توزنده جان ارباب هنر
بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ
توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر
تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد
دانه های روزوشب رادست نظّام قدر
تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین
تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور
خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار
شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر
پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند
جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر