سزد که تا جور آید ببوستان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس
بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس
نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس
ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس
سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس
پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس
ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس
بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس
چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس
به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس
زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس
دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس
ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس
چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس
هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس
ز جام لاله مگر خورد در شراب افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس
کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس
ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس
بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس
چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس
ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس
کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که مست و خرابست و کامران نرگس
مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس
زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس
بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
وبازتابش خورشید عارضت گویی
خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس
زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس
ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس
برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس
کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس
ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس
جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس
مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود مست هر زمان نرگس
چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس
شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس
گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس
بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس
زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس
پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس
رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس
کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس
ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس
نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس
ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس
شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس
شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس
خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس
ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس
مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس
ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس
برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس
زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس
بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟
بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس
مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس
ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس
ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس
برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس
کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی مست بردکان نرگس
کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس
نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس
نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس
بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس
سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس
چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس
فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس
کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس
بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس
بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس
ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس
چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس
برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس
برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس
همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس
نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس
حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس