گرفت پایۀ تخت خدایگان زمین
قرارگاه همایون براوج علییّن
جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین
مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین
زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین
زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین
شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین
زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین
چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین
سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین
چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین
بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سینه ناله های حزین
بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین
زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین
چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین
زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین
زدست جود تواکنون بماند با لب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟
بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین
ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین
سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟
چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین
جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین
چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین
شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین
اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین
کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین
صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین
عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بستر و بالین
نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین
مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین
ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین
مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین
بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین
بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین
دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین
یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین
یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین
یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین
یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین
یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین
زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین
که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین
اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین
مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین
چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین
مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین
هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین
شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین