ای آنکه فلک سغبۀ ایّام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد