تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
آنرا که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ
جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
کار من بیچاره قوی بسته شده
بگشای خدایا که گشاینده تویی