تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار

کین آب حیاتست ز آدم بیزار

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار

آنجا روم و روی کنم در دیوار

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد

زانست که او بزرگ را دارد خرد

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ

تا عشق میان ما بماند بی هیچ

جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست

آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

بی غم دل کیست تا بدان مالم دست

بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست

مرغی به سر کوه نشست و برخاست

بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست

وای ای مردم داد زعالم برخاست

جرم او کند و عذر مرا باید خواست

چون نیست شدی هست ببودی صنما

چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

کار من بیچاره قوی بسته شده

بگشای خدایا که گشاینده تویی

تعداد ابیات منتشر شده : 510165