تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو می کند فریاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفته ای چو سرو آزاد
تو می روی و جهان از پی تو می گوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
به خانه ساختنت میل بود و می گفتم:
نگاه دار، که بر سیل می نهی بنیاد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
باران رحمت تو به هر گوشه می رسد
او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟