کی بود حاجت شبِ خلوت به شمع
هر که را باشد چو تو هم خانه ای
هیچ نقصانی نباشد شمع را
گر شبی روشن کند ویرانه ای
گر چه ما بر شمعِ رویت سوختیم
شمع را نگریزد از پروانه ای
آخر ای شمعِ روان پروانه ای
چند سوزی خاطرِ دیوانه ای
جانِ نزاری به لب می رسد از عشقِ تو
چند کند احتمال پُر شده پیمانه ای
غصّه ی دردِ فراق عرضه کنم پیشِ تو
گر بودم خلوتی با تو به گوشانه ای
قصّه ی شیرین و گل حسنِ تو منسوخ کرد
چند توان گفت باز بیهده افسانه ای
قدرِ تو نشناختم زان برمیدی ز من
حیف بود آشنا بر درِ بیگانه ای
لایقِ حضرت نی ام معترفم معترف
تا چه کند عاقلی صحبتِ دیوانه ای
شعله ی شمعِ رخت در دلم آتش فکند
چیست به جز سوختن حاصلِ پروانه ای