گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن
در تو نگرم کینه دیدار نمایی
خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است
شب روز نماید چو تو دیدار نمایی
دیوانه شوم چون تو پری وار نمایی
در سلسلهٔ زلف پری مار نمایی
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی
برو که تشنهٔ دیرینه ای به خون من آری
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
چو غم نتیجهٔ عمری چو عمر دام بلایی
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
نه نقد وقت بری کیسهٔ حیات ربایی
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگی عمر هم چو گل به نوایی