عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی
چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی
خاقانی از دل و جان برخی روی تو شد
گرچه ز وصلت او را دولت نداد برخی
با من که هست جانی مانده ز دست قهرت
در پای تو فشاندم، کردی قبول یانی
ای بی نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بی تو ابای دنیی
هر دل که رفت نزهت در باغ زلفت آرد
دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی
رضوان به روی تو دید این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی، خوشتر ز خلد ماوی
آتش پرست رویت جان هزار زردشت
بستهٔ صلیب زلفت عقل هزار عیسی
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی