دل خانه ی عشق توست آبادش دار
چون خانه خراب شد کجا می آیی
از بس خوش و مست و دلربا می آیی
چون باد بهار جانفزا می آیی
ز مطبخ سالها تا مستراحیم
مگر این زندگی یابد بقایی
چه باشد زندگانی را بهایی
فسرده از نمی، خشک از هوایی
عمری ست که گلهای دگر می خندند
این غنچه ی تر چرا تو لب نگشایی
در باغ جهان تو هم گل زیبایی
بویا و دل انگیز و چمن آرایی
در شهر شما که آسمان پر ابر است
مهتاب منی، فروغ خورشید منی
ای سرو روان که نخل امید منی
وی مایه ی جان که عمر جاوید منی
یا جور ستمگری کشیدن هر روز
یا خود به ستمکشی رساندن ستمی
افسوس که زندگی دمی بود و غمی
قلبی و شکنجه ای و چشمی و نمی