بسوختیم به برق طلب سراپا را
کسی نداند از آن بی نشان نشان ما را
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب رو ئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
بهر حال اگر خم نباشد سبوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
در ین بوستانم نه هائی نه هوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
دیگر بسر رضی نمیاید
ای عمر چرا بسر نمیٰـائی
عمرت شد و توشه ای نمیبندی
گویا تو بدین سفر نمیـٰائی
هرگز نروی که باز در چشمم
خوشتر ز دم دگر نمیـٰائی