عزم استقبال کردم گشت مانع درد پا
گر سرم کردی مدد کی درد پا بستودمی
من سر و پایی ندارم گر سرم بودی و پا
زین بشارت پای کوبان بر فلک سر سودمی
آفتابی سوی مغرب رفته و باز آمده
کاشکی من سایه وار اندر رکابت بودمی
بر جگر نگذاشت چرخم آب گونه دیده را
تا زدی آب رهت سقاییش فرمودمی
مرحبا ای آصف جم قدر کیوان رفعتم
کز سم اسب به مژگان گرد ره بزدودمی
بعد از آن کارش اگر زانکه فروغی گیرد
گو مشو غره که ناگه بکشندش به دمی
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر نیک و بدی
هر که خواهد که بود پیش سلاطین بر پای
همچو شمعش نگریزد ز ثبات قدمی
سگان را مجال است بر آستانش
خوشا وقت ایشان تو باری نداری
ایا کار و بار اعتباری نداری
بر شاه دلشاد کاری نداری