ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بی قرارست سنایی ز غم عشق تو جان
چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی
جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا
حب در بسته میان جام غم انجام دهی
گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک
جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی
نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی
ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی
پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان
هر کرا روزی یک جام می خام دهی
بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود
که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی
صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی
نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی