منم که صبح من از شام هجر تیره تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که تیغ ستم دیده ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده ام، ز دست زمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته ام پیمان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز آه تیره دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم