بپرسیدمت در چنین عارضه
وگر روی بودی نپرسیدمی
بزرگ جهان! گر توانستمی
به جان خاک صدر تو بخریدمی
به نام نیک بمان تا به حشر و شاد بزی
که به زنام نکو در جهان نیندوزی
گدایی است درین پرده من بگفتم و رفت
تو دانی ار دری این پرده را وگر دوزی
وجوه روزی خلق از عطا و بخشش توست
کنون به عدل نگه دار قسمت روزی
چو آفتاب غلامی زیان ندارد اگر
به خدمتت بره ای آورد به نوروزی
کنون نه از پی آن شد سوی حمل که زند
به پیش طلعت تو لاف عالم افروزی
برای نسخه تعدیل روز و شب خورشید
کند ملازمت عدل تو شبانروزی
دهد معلم رایت چو کودکان هر روز
به دست چرخ کهن تخته نوآموزی
به موضعی که طریق صواب گم گردد
اشارت تو کند عقل را قلاووزی