چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن
کند به قوت آن بر جهان سر افرازی
چو زیر بار غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری
عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی