هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی
گفته ای محیی که باشد تا دم از عشقم زند
در طلب فرزانه و در عاشقی فرزانه ای
میخورم خون دل و خود را به مستی می دهم
تا کنم گستاخ پیشش ناله مستانه ای
گه گیاه درد روید از دلم گه خار غم
من به حیرت کاین همه گل چون دمد از دانه ای
ترک شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد
تا نکرد اوّلش غمش صد رخنه در هر خانه ای
هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت
هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانه ای
من کیم رسوای شهروعاشق دیوانه ای
آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانه ای
جان فدایت ای که آوردی خبر زان تندخو
باز پرسید از رقیبان محیی دل افگار کو