تا با دگرانت سر و کاری باشد
با ما سر و کارت نبود، نادانی
در عشق ببر از همه، گر بتوانی
جانا طلب کسی مکن، تا دانی
با تو چه کنم قصهٔ درد دل ریش؟
ناگفته چو جمله حال ما می دانی
حال من خستهٔ گدا می دانی
وین درد دل مرا دوا می دانی
اکنون که اسیر و رند و می خوار شدم
ای کاش! غلام می فروشان بدمی
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی
سالار همه کبودپوشان بدمی
از آتش دل سوختمی سر تا پای
از دیده اگر نمی نمی یافتمی
گر مونس و همدمی دمی یافتمی
زو چاره و مرهمی همی یافتمی
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز
در حسرت عمر رفته بگریستمی
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟
تا در نظرش بهتر ازین زیستمی