خوش آن گرمی ز شمع وصل مهرافروزتر باشی
بر افروزی و داغ و در غمت جان سوزتر باشی
خیالی که عرفی خلد در دلت
که بی موجب از خویشتن می روی
چه مشتاقی ای تن به سوی لحد
که ناشسته اندر کفن می روی
که دستار، ای گل، به یاد تو بست
که مشتاق وار از چمن می روی
نه کم عزتی، ای دُر آخر، چرا
ز تاج سرم در عدن می روی
بهای تو ای نافه خود کم نبود
که برگشته سوی ختن می روی
نه از غربت اندر وطن می روی
ز دنبالهٔ مرگ من می روی
گفتی از ابنای دهر، عرفی خوش لهجه کیست
بی هنری جاهلی، بی اثری ناکسی
من کیم از رهروان، راه روان کیستند
واپسی از قافله، قافلهٔ واپسی
آن چه بود در جهان مایهٔ فخر خسان
یا زر و سیمی بود، یا قصب و اطلسی