بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست