ای روی تو چشم حسن را بینایی
یغماست مرا قبله گر از یغمائی
گر تو بدهان و چشم تنگ آمده ای
دلتنگ چرایی ؟ نه بجنگ آمده ای
ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای
از سینه و دل حریر و سنگ آمده ای
ور درد نخواهی تو برو عشق مخواه
عشق ار خواهی مکن دل از درد تباه
منگر تو بدو تا نشود دلت از راه
ور سیر شدی ز دل برو کن تو نگاه
با چهرۀ اینچنین بتان دلخواه
من چون دارم خویشتن از عشق نگاه
از چهره و حسنشان همی تابد ماه
بر ماه شکسته زلفشان گیرد راه
گفت او نبرد مگر به بیراهی راه
زیرا که نگیرد آن لب او را بگناه
گفتم چشمم کرد بزلف تو نگاه
چون گشت دلم برنگ زلف تو سیاه
سرگشتۀ چرخ لاجوردیم همه
تا درنگرید درنوردیم همه