آمد به سمرقند شه از رغم عدو
اینک ملک مشرق بدخواهش کو
تا کی نشود کبر پلنگ از دل تو
موم از دل من برند و سنگ از دل تو
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر رنگ از دل تو
با دشمن و با دوست بدت می گویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من
در عشق تو پای کس ندارد جز من
در شوره کسی تخم نکارد جز من
بنگر برخ و دو زلف آن سیم ذقن
تا لاله بخروار بری ، مشک بمن
سیب و گل و سیم دارد آن دلبر من
سیبش ز نخ و گل دو رخ و سیمش تن
آری چو چنان ماه بود بازرگان
دیدار بدل فروشد و بوسه بجان
دیدار بدل فروخت نفروخت گران
بوسه با جان فرو شد و هست ارزان
ناخواسته داد آنچه بایست همه
ناگفته دهد هر آنچه آید پس از این