تو گوئی که دل شستم از تو چرا
دل از من چه شوئی دل از شوی شوی
کجا جوی خون بینی ای دلربای
رخان مرا اندر آن جوی جوی
ز زلف تو برده ست شبوّی بوی
ازو گشت پر مشک مشکوی و کوی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
خسته دلم ای بت بگشایی و ببندی
چون زلف برخ بر بفزائی و بکاهی