چه گویی، به تو راه جستن توانم
چه گویم، به من بازگشتن توانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی
تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان
تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی
بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعهٔ او ز آهن چینی بود و روی
مردی که سلاحی بکشد چهرهٔ آن مرد
بر دیدهٔ من خوبتر از صد بت مشکوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهٔ شبوی
کوه و درهٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی