همین گفت ضحاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکویی ناامید
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش
نخستین که ضحاک بیدادگر
ز گیتی بشاهی برآورد سر
که من بر فریدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
ز ضحاک تازیست ما را نژاد
بدین پادشاهی نیم سخت شاد
کنم زنده آیین ضحاک را
به پی مشک سارا کنم خاک را
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
بترسم که آید ازان تخم رست