همانا که باشد به روز شمار
فریدون و ضحاک را کارزار
که ضحاک مهراب را بد نیا
دل شاه ازیشان پر از کیمیا
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
شنیدستم از مردم راه جوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز